کاش می شد "خودم" را بشکنم، استخوان های تنگ و نفس گیرم را بشکنم و از میان خودم فرار کنم... از میان دندانه های شکسته شده و تیز استخوان های شکسته ام یکمرتبه پرواز کنم و بروم....
نه یک بغض است،
نه یک گره،
نه یک مساله ی لاینحل،
مشخصا یک استخوان ترکاندن است!
پ.ن: دلم می خواد برم یه جایی پر از هوای تازه، یه جایی که اردیبهشت حسابی شکفته باشه... به گمونم اونجا خارج از بعد زمان و مکان باشه.. می دونین که... یه جایی شبیه اون جنگلی که ارمیا رفت، حتی تنها... تنها که نبود، مصطفا هم آنجا بود... نبود؟ بود دیگر... بود....
پ.ن: من ل و س م... این را خودم هم می دانم...
پ.ن عام : بی خیال نظر های یک رقمی ام شدم، لااقل بخوانید و دعایم کنید...